جنگل ابر – قسمت ششم

قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید

علیرضا ایرانمهر – ایران

مهتاب فنجان خالی چای را با همهٔ رازهایش روی میز گذاشت و خیره به مرد نگاه کرد.

ـ ببین، من از این عقده‌های دخترهایی که عاشق باباشون می‌شن، ندارم. تو هم ادای پیرمردها رو درنیار.

همهٔ گربه‌هایی که از گوش و گردن و انگشت‌های دختر آویزان بودند، خیره به مرد نگاه می‌کردند.

ـ چرا از بچه‌ها بدت میاد؟

مرد بی‌درنگ از حرفی که زده بود پشیمان شد. احساس کرد مهتاب با مبلی که روی آن نشسته است، دارد عقب عقب می‌رود و از او دور می‌شود.

ـ از بچه‌ها بدم نمیاد. ازشون می‌ترسم.

دختر سرش را با گربه‌های گوشواره‌اش تکان داد و خندید. انگار خنده تنها واکنش ناگزیر در برابرهمهٔ حالت‌های درونی او بود. مرد فکر کرد چه‌طور پوستی جوان و برنزه و درخشان می‌تواند چنین خطوط چین‌خوردگی عمیق و پنهانی در زوایای حساس خود داشته باشد، چین‌هایی در کنار و زیر چشم‌ها و گوشهٔ لب‌ها. باید چشمانش را پیش از آنکه همهٔ این زیبای خیره‌کننده در ذهنش از هم تجزیه شود، می‌بست. مرد چشمانش را بست و به داستان کوتاه دیگری که مهتاب تعریف می‌کرد، گوش داد.

ـ هشت سالم که بود، یه بقالی سرکوچه‌مون بود. شیش تا دختر داشت. دو تا از دخترهاش همکلاسی‌م بودن… یه روز رفته بودم ازش پاک‌کن بگیرم. دیدم پشت یخچال بقالی‌اش نشسته گریه می‌کنه. جلوی یخچال واستادم به صدای گریه کردنش گوش دادم. از اون موقع دیگه هیچ‌وقت با بچه‌های هم‌سن خودم بازی نکردم… راستی من ماشین دارم، دوست داری با هم یه گشتی توی شهر بزنیم. شاید یه پارچهٔ بنفش هم برات پیدا کردیم.

دست فرمان مهتاب عالی و ترسناک بود. با هم رفتند تجریش و بستنی ایتالیایی خوردند، مرد مجتمع هشت طبقه‌ای را که چند سال پیش طراحی کرده بود، نشان‌اش داد. نمای ساختمان را با الهام از معماران سورئالیست اسپانیا طراحی کرده بود و در میان تمام مجتمع‌های اطراف خود هیبتی شاخص داشت. حس بارداری‌ درونش شکل خوشایندی یافته بود؛ نفسی عمیق و معلق ماندن در هوا پیش از آنکه پاهایت سطح آب سرد را بشکافند. فکری به ذهن دختر رسید. زنگ یکی از واحد‌ها را زدند، داخل حیاط مجتمع رفتند. باغچه‌های پیچ‌درپیچ و راهروهای ورودی آن را دیدند. مهتاب گفت از چرخیدن در فضای ساختهٔ ذهن مرد لذت می‌برد. توی کوچه‌های ‌خلوت اطراف مجتمع قدم زدند. با ماشین توی خیابان‌های شهر چرخیدند. حوالی میدان نیلوفر یک ساندویچ بزرگ رست‌بیف گرفتند، نصف کردند و با هم خوردند. بعد رفتند توی پارک دنج کوچکی که مرد سراغ داشت، نشستند. شفتالوی سفت و نرسیده و ترشی را که مهتاب توی کیف‌اش داشت با هم خوردند و روی چمن‌ها دراز کشیدند. آسمان در بالای درختان پرنور بود. مرد گفت دم غروب برای مهتاب فال گرفته و عکس ماه و ستاره توی فنجان افتاده بوده است.

ـ اگه دوست داشته باشی، می‌تونم سوئیتم رو بهت نشون بدم.

ـ اشکال نداره؟

مهتاب شانه‌هایش را بالا انداخت.

«روزی شیخ المشایخ پیش ابوالحسن خرقانی آمد. کاسه‌ای پر آب پیش او نهاد، بعد دست در آب کرد و ماهی‌ زنده‌ای بیرون آورد. ابوالحسن گفت: از آب ماهی نمودن سهل است، از آب آتش باید نمودن.

شیخ المشایخ گفت: بیا تا بدین تنور فرو شویم تا بینیم زنده کدام‌یک بیرون می‌آید.

ابوالحسن گفت: نه، بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا که او به هستی درآید.»

مرد چشمانش را باز کرد و به زن – ماهی سیالی که در تابلوی روبه‌رویش توی کاسهٔ آب شنا می‌کرد، خیره ماند. روی چمن‌های پارک که دراز کشیده بودند، مهتاب گفته بود متولد برج ماهی است. تختی که روی آن خوابیده بود کوچک بود، اما احساس راحتی می‌کرد. صدای نفس‌های منظم مهتاب را کنار گوش خود می‌شنید. لذت بارداری‌اش در اوج دردناکی، ناگاه به خلسه‌ای عمیق تبدیل شده بود. حالا چیزی ماوراء بارداری بود، مثل برنده شدن طرحت در مسابقهٔ شرکت بیمه یا شنیدن صدای زنت که در سپیده‌دم پنهانی با مردی ناشناس حرف می‌زند. نمی‌دانست این عطر زیتون، از رنگ پوست درخشان مهتاب است یا خیارهایی که روی کانتر آشپزخانه با هم پوست کندند، رویش روغن زیتون ریختند و خوردند. مهتاب آن طرف کانتر پشت به فضای کوچک سوئیتی نشسته بود که اتاق خواب و کار‌ش بود. قبل از آن دربارهٔ لحظه‌های خوش مهتاب در نمک‌آبرود حرف‌ زده بودند. اینکه چه‌طور دختر بعد از دو سال آشنایی با دوستش، ساعت چهار صبح از خواب می‌پرد و ناگهان تصمیم می‌گیرد به دنیای زنانه قدم بگذارد.

ـ من از اون آدم‌هایی نیستم که با انتظار کشیدن راضی می‌شن.

به دوستش تلفن می‌کند،‌ از خواب بیدارش می‌کند و روز بعد با شناسنامهٔ خواهر و شوهر خواهرش به نمک‌آبرود می‌روند. آن هتل را پسر به مهتاب پیشنهاد می‌کند. اتاقی روی به دریا می‌گیرند و پنجره‌هایش را باز می‌کنند. بعد از آن سه روز هم تصمیم می‌گیرند به یوشیج بروند و خانهٔ روستایی پدر شعر نوی فارسی را ببینند.

مهتاب برش خیار را توی روغن زیتون چرخاند و گفت:

ـ صبح اصلاً نمی‌تونستم تصور کنم ممکنه امشب اینجا باشی… دربارهٔ من چی فکر می‌کنی؟

ـ فکر نمی‌کنم،‌ فقط نگات می‌کنم.

ـ اولین دفه که توی هتل دیدمت، ترسیدم. من و دوستم روی صندلی ته کافی شاپ هتل نشسته بودیم. از آسانسور بیرون اومدی و یه راست رفتی نشستی کنار پنجره، زیر همون چراغ نئون. بعد قهوه خوردی. نور چراغ هِی روی صورتت خاموش روشن می‌شد.

ـ از چی ترسیدی؟

ـ از قدرتی که برای آزاردادن خودت داری.

گربهٔ فلزی روی انگشتر مهتاب دم بزرگ و پهنش را به دور خود پیچیده بود. نوک انگشت‌های دختر از روغن زیتون برق می‌زدند.

ـ وقتی آدم‌ها شروع به آزاردادن خودشون می‌کنن، ازشون فرار می‌کنم. حتی اگه خیلی دوستشون داشته باشم.

ـ رابطهٔ قبلی‌ت این‌طوری تموم شد؟

مهتاب لبخند زد، خیارش را گاز زد و جواب مرد را نداد. سعی کرد به شکلی تلویحی از دختر بپرسد چه آدم‌هایی را مثل او و پیش از او در زندگی‌اش از نزدیک شناخته است.

ـ چی دوست داری بشنوی؟

ـ مهم نیست من چی دوست دارم.

ـ اتفاقاً همین دقیقاً مهمه.

ـ اگه بپرسم بهم دروغ می‌گی؟

ـ آره.

ـ خب … اون که باهاش رفته بودی نمک آبرود،. چی شد که ولش کردی؟

ـ حضورش برای من خوب نبود… وقتی یه رابطه برای تو خوب نباشه، مسلماً برای طرف مقابلت بدتره. آدم‌ها گاهی با وفاداری‌شون از هم انتقام می‌گیرن.

ـ‌ ‌ من چهار سال سعی کردم این رو به یه نفر بگم، اما نمی‌تونستم… مهتاب.

ـ جانم؟

ـ یه چیز شیرین توی خونه نداری؟

ـ کرم کارامل توی یخچال دارم. دوست داری؟

مهتاب رفت تو آشپزخانه. بعد جلوی یخچال برگشت و به مرد نگاه کرد و بدون هیچ دلیلی خندید. گربهٔ فلزی روی انگشتر مهتاب داشت نگاهش می‌کرد. توی ماشین هم وقتی مهتاب فرمان را می‌چرخاند، حس کرده بود گربهٔ فلزی نگاهش می‌کند. مرد دربارهٔ زیبایی‌های یک صندلی کهنهٔ لهستانی و زوال حرف زده بود و اینکه هیچ‌چیز ویرانگرتر از تصور جاودانگی نیست.

ـ … وقتی فکر کردی یه چیزی جاودانه است، همون لحظه اون رو کُشتی، مرگ و جاودانگی دو روی یه سکه‌اند… سرما خوردی؟

ـ نه به شروع پاییز حساسیت دارم.

ـ دماغت رو که با پشت دست پاک می‌کنی، خوشم میاد.

ـ بچهٔ بد.

ـ تو آخرین رابطه‌ات رو چه‌جوری تموم کردی؟ انگار گفتی توی سوئیتت با یکی زندگی می‌کردی؟ غیر از اون نمک‌ آبرودیه.

مهتاب زد روی ترمز. چراغ سر چهارراه قرمز شده بود. لحظاتی بعد دختر داشت آن‌طرف خیابان را نگاه می‌کرد، تابلوی بزرگ آژانس مسافرتی: آنتالیا، تایلند، دوشنبه، پاریس، لندن، رم…

ـ آخرین رابطه‌ام با یه سؤال شبیه همین چیزی که تو الان پرسیدی تموم شد.

ـ ناراحتت کردم.

ـ نه، ترسوندیم.

ـ من خودم رو آزار نمی‌دم.

ـ وقتی اومدم تهران، هشت ماه با آدمی‌ زندگی می‌‌کردم که با تمام وجود دوستم داشت. یعنی اصلاً اون باعث شد بیام تهران و کارهای رفتنم به ایتالیا رو درست کرد. ولی تا آخرین لحظه‌ای که با هم بودیم، خودش رو با تصورکردن من توی هتل نمک‌ آبرود آزار داد. از ازدواج قبلی‌اش خاطرات بدی داشت. نتونست با خودش کنار بیاد. بهترین زندگی‌ای که می‌تونستیم با هم داشته باشیم، خراب کرد.

نقاشی ناشیانه‌ای از برج پیزا روی شیشهٔ بزرگ آژانس مسافرتی بود و به‌نظر کج‌تر از نمونهٔ واقعی‌اش می‌آمد.

ـ بعدازظهر توی اتاق هتل داشتم فکر می‌کردم ما هیچ رابطه‌ای رو از صفر شروع نمی‌کنیم… توی زندگی‌مون فقط یه رابطه داریم که با آدم‌های مختلف ادامه‌اش می‌دیم.

چراغ سبز شد و راه افتادند. شب از نیمه گذشته بود. توی ماشین تاریک بود و لبخند مهتاب را نمی‌دید. صدایش را شنید که گفت:

ـ هشت ماه زندگی با آدمی‌ که خودش رو شکنجه می‌داد، منو قوی کرد. اون‌قدر بهم نیاز داشت که گاهی احساس می‌کردم مامانش شدم… اگه اون هشت ماه نبود، هیچ‌وقت جرئت نمی‌کردم به یه پدرخواندهٔ تنها زیر چراغ‌های نئون خیره بشم.

حالا دیگر مطمئن بود مهتاب دارد می‌خندد. گربهٔ روی انگشترش در نور چراغ ماشین‌هایی که گاه از روبه‌رو می‌آمدند، برق می‌زد.

ـ چه طوری باهاش آشنا شدی؟

ـ تقریباً شبیه تو… اتفاقی توی خیابون. از روبه‌رو که میومد، بهم خیره شده بود. بعد متوجه شدم منم بهش خیره شدم.

قسمت بعدی این داستان را در اینجا بخوانید

____________________________________________________

۱- این داستان بلند منتشرنشده در هفت قسمت در «رسانهٔ همیاری» منتشر می‌شود.

ارسال دیدگاه